امروز به این فکر میکردم که چرا بچه های اول خانواده نگرانی هایشان انتهایی ندارد .
گاهی با خودم میگویم چرا خواهر ته تغاریم بیشتر وقتها ساکت است ، نکند مرضی دارد که صدایش را در نمی آورد .
شک ندارم که اگر تصوراتم اندکی بیشتر ادامه پیدا کند به مرز دیوانگی میرسم .
یا اینکه برای خواهر وسطی تا کی میتوانم نقش یک ناجی را ایفا کنم ، آن هم زمانی که خودم در حال غرق شدنم .
پدر و مادر هم که جای خود دارند . تا میخواهی از مشکلاتت چیزی بگویی ، فورا میگویند : تو دیگه بزرگ شدی خودت باید گلیمتو از آب بکشی بیرون .
وسط دعواهای بچگیمان هم همیشه گفتند : تو بزرگتری تو کوتاه بیا .
اصلا ما اولی ها نفهمیدیم کی بزرگ شدیم .
آخرین نظرات: