اتوبوس توقف کرده بود. مسافران دراطرافش پرسه میزدند. او هنوز نشسته بود و از دورهمه را میپایید. میخواست درست زمان حرکت سوار شود.
پس از آن سالهای دور، هرگز این گونه سفر نکرده بود. ترمینال همان روال گذشته را داشت. دیوارهای رنگ و رو رفته و سالن های بی روح با همان دستفروش هایی که به هر دری میزدند، تا جنسشان را غالب کنند.
بوی دود غلیظی از اگزوزهای فرسوده، پره های دماغش را میسوزاند. همان بوی تندِ گزنده، که سردردش را تشدید میکرد.
بلاخره سمت اتوبوس رفت و در جای تعیین شده نشست. پایش را اندکی دراز کرد تا مطمئن شود، وقتی بی رمق شد، میتواند روی پشتی صندلی جلو حساب کند. تصور اینکه ساعت های دیر پای شب را باید در این جعبه ی کذایی طی میکرد، ملال انگیز بود.
ساعتی پیش اتوبوس راه افتاد. دشت های مرده در تاریکی شب حل شدند. چشم های نیمه بازش، خطوط یکدست جاده را از نظر میگذراند. حس کرد غریبه ای که کنارش نشسته بود، ازسنگینی خواب، سرش را بر شانه ی او متمایل کرده است.
آخرین نظرات: