همیشه گمان میکردم نویسنده ی خوبی خواهم شد. چرا که خوب بلد بودم واژه ها را کنار هم قرار دهم و از آنها بنای محکمی بسازم.
در زنگ انشا انگار قدرت مضاعفی داشتم و اشتیاق برای خواندن نوشته هایم مرا به وجد می آورد.اگرچه حل مسائل پیچیده در توان من نبود و در درس ریاضیات هیچ وقت نمره ی قابل قبولی نمیگرفتم، اما تخصص عجیبی در تشریح مسائل داشتم. دنیای من مملو از کلماتی بود که دلم میخواست بدون کم و کاست روی کاغذ بیایند، اما تمام داستان این نبود.
گاهی حس و رمق نوشتن در من کم میشد. روزها و حتی ماه ها چیزی نمی نوشتم که به مرور این وقفه ها طولانی تر شدند. آن زمان مشکلات و دغدغه هایی در زندگیم سرازیر شد که مهم تر از همه ی آن ها افسردگی بود.
روزها میگذشت و من بیشتر احساس درماندگی می کردم. تا اینکه از مبارزه با افسردگی دست کشیدم و دوباره به نوشتن برگشتم. این بار تلاش کردم از احساساتم بنویسم. از تمام چیزهایی که تمایلی به افشای آنها نداشتم. کم کم ذهنم آرام تر شد.
هم اینک چه بر سر نانوشته ها می آید؟
همان رنج های پنهانی که باقی می مانند و جای پایشان محکم تر میشود که اگر نوشته شوند، جریان می یابند و مسیرشان تغییر میکند.
آخرین نظرات: