نیلا مثل همیشه ورجه وروجه میکرد ، مبل ترامپولینی شده بود که هر لحظه امکان داشت او را نقش زمین کند . ذهنم آشفته بود و زل زده بودم به سفیدی کاغذ . کلمات در سرم میچرخیدند اما برای پیاده کردنشان ناتوان بودم .
گاهی با خودم فکر میکنم که چقدر زود مادر شدم ، شاید هم خیلی دیر . به هرحال اکنون زمان مناسبی برای مادرشدن نبود .
وقتی این افکار به مغزم هجوم می آورند ، احساس گناه وجودم را میگیرد از اینکه نکند مادر خوبی نباشم .
یک کودک نوپا که مدام به دنبال کشف کردن است . همه چیز را به هم میریزد و نظمی که تو بر پا کرده ای در ذهن او یک بی نظمی محض است . او با در هم آمیختن اشیا خودش را پیدا میکند .
گاهی نق میزند و حتی نمیدانی خواسته اش چیست . او در تو به دنبال یک همبازی میگردد ، تو اما حوصله هایت ته کشیده اند .
آخرین نظرات: