بلاخره گاو خونی هم، با خواب واره ای به پایان رسید. شاید خوابی واقعی بود یا واقعیتی خواب الود.
به هرحال، در بعضی داستان ها باید غرق شد. فارغ از دست و پا زدن برای فهمیدنشان.
امروز چیز زیادی ننوشتم فقط با کلمه ها بازی کردم. کلی کار رو سرم آوار شده بود. اما حوصله ای برای انجامشان نبود.دلم میخواست به عادت بچگی سرم را زیر پتو ببرم و در خیالاتم غلت بزنم. دریغ از این خیال واهی.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: