شادمانم. از شادی شیئه میکشم. شور عشق را در شبدرها میبینم. شانه ای میکشم بر موهای شلخته ی شب. با خودم شرط میبندم، شاد شوم از گل دادن شمعدانی های پشت شیشه. شکوه نمیکنم. از این شب بی ستاره، شمعی روشن میکنم. تا شکاف بردارد، تنهایی شوربخت من.
آخرین جلسه از کارگاه تمرین نوشتن هم برگزار شد. چه تجربه ی پر مغزی بود.
رهانویسی، رهایم کرد از مرزهایی که سد نوشتن بودند.
شعر، به من آموخت رقصاندن واژه ها را.
نثر، ذهنم را به سمت مرزهای جدی تری برد.
طنز، به من یاد داد که میشود فرهیخته بود و خندید.
و جستار، چشمهایم را گشود به مسیر سنگلاخی پیش رویم.
آخرین نظرات: