تابستان بود. و فضای دفتر خفقان آور. البته غیر از باد کولری که فقط یک سمت را خنک میکرد.
مثل همیشه، کارهای انجام شده را در لپ تاپ چک میکردم. جهت پرهیز ازهرگونه اشتباه.
او آدم سخت گیری بود. به قول معروف«مو رو از ماست میکشید». چهره ی عبوس و بی احساسش، نشان از احتیاطی داشت، که در روابطش با دیگران به چشم میخورد.
وارد دفتر شد. هیکلش را روی میز انداخت و موشکافانه لپ تاپ را وارسی کرد. مظطرب بودم. عرقی سرد که صورتم را در برگرفته بود، از گلو به پایین نزول کرد.
زیر چشمی نگاهی کرد و با عصبانیت گفت: دنبال یه کار دیگه بگرد. تو به درد این کار نمیخوری. بلد نیستی یک کار کوچیکو درست انجام بدی.
بلافاصله از دفتر خارج شدم. بغض گلویم را پر کرده بود. چشمهایم دو قطره اشک را، با سماجت عجیبی در خود نگه داشته بودند. که اگر سرازیر میشد، بند آمدنی در کار نبود. این اتفاق را هرگز فراموش نکردم. انگار همیشه در جایی از قلبم، کمین کرده. تا با تلنگری دوباره سرباز کند.
کاش بیاموزیم که از زخم هایمان، پتکی نسازیم برای زخم زدن به دیگران.
آخرین نظرات: