وسط کارهای معمول روزانه که ساعتها وقتم را میگیرند، از خودم میپرسم. چرا برای کاری که دوست دارم، کمترین زمان ممکن را اختصاص میدهم؟
آیا انجام این همه مسئولیت بی وقفه، راه در رویی نیست برای روبرو نشدن با علایقمان؟ اصلا چرا باید با چیزی که شیفته وار درباره اش حرف میزنیم و رئیا میپرورانیم، این گونه مواجه شویم؟
فرضیه هایی در ذهنم صف میکشند.
شاید یکی از دلایلش این باشد که، در حالت انتزاعی همه چیز بسیار دم دستی و آسان به نظر میرسد. اما وقتی با مسائل به صورت عینی برخورد میکنیم. در پشت آن همه شور و علاقه، مشقت هایی وجود دارند که توان رویارویی با آنها را نداریم.
دلیل دیگرش، متکی شدن به استعدادی است، که فکر میکنیم روزی فوران میکند.
این روزها در وبینار نوشتیار، موضوع مرکزی بحث همین است. دغدغه ی اکثر دوستان در سوال هایی که مطرح میکنند، یک جور گریز غیرعمدی از نوشتن است.
ما همیشه پشت پرده، سودای آفرینش یک شاهکار را در سر داشته ایم. و هم اینک با کسی مواجهیم، که در واقعیت از نوشتن یک یادداشت ساده هم عاجز است. و ملتمسانه به واژه ها چنگ می اندازد. تا متنش را سر و سامان دهند.
این تناقض ترسناک نیست؟
آخرین نظرات: