در بچگی مدام میگفتند: بی دست و پایی. تصور یک کودک از بی دست و پا بودن چه میتواند باشد، جز اینکه هر روز که از خواب بیدار میشود، دنبال دست و پایش بگردد.
بعدها صفت بی دست و پایی جای خودش را به خجالتی بودن داد. و این باور آنچنان در جانم رسوخ کرده بود، که در هر موقعیتی خود را نشان میداد. همیشه در مقابل احساسات و هیجاناتی که میخواستم تجربه کنم، این باور گارد میگرفت. و مدام به من گوشزد میکرد که، تو برای رقصیدن، زیاد از حد خجالتی هستی. تازه اگر وسط رقصیدن دست و پایت را هم گم کنی، آن وقت بیا و درستش کن.
من هرگز در هیچ جشنی نرقصیدم. اما در تک تک سلول هایم، رقص جریان داشت.
به گمانم، ترسناک ترین قسمت زیستن، مواجهه با مرگیست ناخواسته. زمانی که زندگیمان را به پایان نرسانده ایم. زمانی که پیچ و تاب رقصیدن در جانمان خشک شده است. و آتش تجربه ی یک هیجان هنوز زبانه میکشد.
آخرین نظرات: