حواست هست؟ هفده سال ناقابل گذشت. امروز فراغتی شد تا برایت بنویسم. نمیدانم از کجا شروع کنم. از مشغله های همیشگی، که گریبان گیرم شده اند. از سختی بچه داری و دست تنهایی. یا اهداف نصف و نیمه ای که به آینده موکول شده اند.
این روزها، نیلا شیطنت های یک سالگیش را پشت سر میگذارد. هر روز، در رفتار و حرکتاش چیز متفاوتی میبینم.
از هجده سالگیش بگو. هنوز پر شر و شور هست؟ آخر شنیده ام که بچه های شلوغ، در عوالم جوانی ساکت و درونگرا میشوند.
بحران میانسالی چگونه است؟ میگویند: مثل طوفانیست که همه چیز را دگرگون میکند. دیگر نه از تکانه های جوانی خبری هست. نه گیر و گور پیری در بندت میکشد.
راستی، با نوشتن چه میکنی؟ داستانت راه به جایی برد؟ من که هنوز اندر خم یک کوچه ام.
در پایان باید گفت: به امید دیدار. ولی دل به امیدهای واهی نمیبندم. شاید دیدمت. شاید هم نه.
اما میخواهم بدانی، همیشه دوستت دارم. با چروک های نیم بند پیشانیت. با موهای به خاکستر نشسته ات. و همان عادت های گندی که میدانم، از سرت نیفتاده اند.
آخرین نظرات: