مدتهاست نخوابیده ام. از آن خواب هایی که برای جان لازم است. از آن خواب هایی که وقتی بیدار میشوی، انرژی تازه ای در تو به جریان می افتد.
با خودم فکر میکنم، شاید پاهایم مقصرند. بس که بی قرارند و مدام تکان میخورند. در رختخواب، وزنشان دو برابر هم میشود. سپس آنقدر در هم میپیچند، که از سنگینی هر کدام به سمتی می افتند.
پاهایم شتاب عجیبی دارند. برای رسیدن های بی معنی. آنها مسیر را هرگز نفهمیده اند.
در این میان رئیاها هم مقصرند. رئیاها تضاد عجیبی با خواب دارند. آنها در بیداری محض اتفاق می افتند. و واقعیت را میبلعند. گاه آنقدر سماجت میکنند، تا برایشان کاری بکنی.
پیش از آنکه از بیخوابی هلاک شوم، لازم است رئیاهایم را سرو سامان دهم. لازم است به پاهایم بیاموزم، که مسیر همه چیز است.
شاید خواب به چشمهایم برگردد.
آخرین نظرات: