دل آشوبم، نمیدانم چه مرضی به جانم افتاده است. فقط میدانم که قرار روزهای قبل را ندارم.
این روزها، اگر کسی از من بپرسد دردت چیست؟ میگویم: درست شبیه خوابی سنگین که در آن فرو رفته ام و در حالی که زیر چنگال های بختک دست و پا میزنم، نفس هایم به شماره می افتند.
چیزی شبیه صبح های مزخرف شنبه که آفتاب نزده، با تکالیف نصف نیمه راهی مدرسه میشدم.
یا که حسی شبیه ترسهای مضحک بچگیم از سرسره های غول آسا.
دلم آشوب است، هر آن است که بالا بیاورم خونابه های گذشته را. شاید راه خلاصی از این مهلکه باشد.
آخرین نظرات: