مدتی بود که هرروز صبح، خود را در آینه برانداز میکرد.
گاهی به شیارهای پیشانیش خیره میشد و حس میکرد، عمیق تر شده اند.
هرچند وقت یک بار هم، موهای سفید تازه روییده را که مابین چند تار موی سیاه خودنمایی میکردند، میکند تا شرشان از سرش کم شود.
آینه گاهی او را دست می انداخت تا کمی پیرتر جلوه کند.
شاید این شگرد آینه هاست، درد را وسعت میدهند که برایش کاری بکنی. اما درد او خط های جدید پیشانی و سفیدی موهایش نبود.
درد او تنهایی بود که دیگر به مذاقش خوش نمی آمد. این بار که با آینه روبرو شد، خودش را دید. و پس از آن هرگز گذرش بر هیچ آینه ای نیفتاد.
آخرین نظرات: