یک کافه ی دنج

شهر سرریز شده بود از ازدحام و سراسیمگی های بی حاصل. من به جایی میان همین شهر پناه برده بودم، که اضطراب هایم را تسلی دهم.

این همان جایی بود که میشد زندگی را به آرامی سر کشید و رنج های ته نشین شده اش را به تماشا نشست. میشد بین دیوار های کاه گلی اش نفسی تازه کرد و در گلدان های نیمه جانش چیزی کاشت شبیه امید.

من به گذشته وصل شده بودم. به همان حس نابی که در جایی از زمان گمش کردم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط