جرعه ای تراپی

پرسید: از سایه ها چه میدانی؟

گفتم: بچه که بودم، تصورم از سایه آن هیولایی بود که تعقیبم میکرد و من هراسان از او میگریختم.

گفت: اکنون چه تصوری داری؟

گفتم: انگار در گذر زمان غلیظ تر شده اند و مخوف تر.

گفت: از آنها چیزی بگو. بگذار در روشنایی نمود پیدا کنند. از بزرگ ترینشان شروع کن.

ومن مات و مبهوت به اَبَر سایه ای می اندیشیدم که نور را بلعیده بود.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط