هرگز حس خوبی به مسابقه ی دو نداشتم. خاطرم هست که در دوران مدرسه، همیشه از مسابقات دو جا میماندم. دلیلش هم سرعت پایینم بود و اینکه زودتر از موعد نفس کم میاوردم. چند تا از همکلاسی هایم که هیکل درشتی داشتند، گاهی موجب زمین خوردنم میشدند. از همان وقتی که با افتادن در حیاط سیمانی و زخم برداشتن زانوهایم، درد تمسخر را هم به جان میخریدم، این انزجار در من شکل گرفت.
مسابقه ی دو برای من تداعی کننده ی یک جور عقب افتادگی بود. عقب ماندن از رویاها، اهداف و تمام چیزهایی که گمان میکردم در گذشت زمان قابل آزماییدن نیستن.
در چهار سال پیاپی پشت کنکور ماندن این احساس را تجربه کردم. در زمان ازدواج هم همین طور. من آمیخته ی یک رقابت لجن وار شده بودم.
آخرین نظرات: