همیشه از دندانپزشکی واهمه داشتم. از صندلی عجیبش گرفته تا ابزارهای تیز و برنده ای که در برخورد با دندان صدای قرچ قروچ ایجاد میکردند.
شوربختانه جنس دندان هایم آهکی ست که هرسال کار دستم میدهند و به ناچار روانه ی دندانپزشکی میشوم.
خاطرم هست چندین سال پیش، با درد وحشتناک دندان که تا مغز استخوانم رسیده بود، به دکتر مراجعه کردم. همین که ابزار را زیر دندانم گرفت، نفس هایم تندتر شد. دیگر نتوانستم تاب بیاورم و با حرکتی ناشیانه از زیر دستش قصر در رفتم. دکتر هم تا توانست حرف درشت بارم کرد.
من مانده بودم با دندانی نیم بند که کافی بود ماده ی بی حسی از بین برود تا دردش بیچاره ام کند. از همان لحظه که زیر نگاه های تحقیر آمیز منشی و خدمه، از مطب خارج شدم، با خودم عهد بستم هرجور که شده بر ترسهایم غلبه کنم.
از این تجربه آموختم که ترس ماهیت خاصی ندارد. در واقع ترس از هرچیزی شامل پیش فرض هایی است که ذهن در رابطه با آن میسازد.
آن گاه که ترس تمام وجودت را در بر میگیرد، درست زمان سر شاخ شدن با آن است.
آخرین نظرات: