حوالی ظهر بود. از خواب بیدار شد. دستش را خم کرد تا گوشی موبایل را بردارد. مدتها بود که روزش را این گونه آغاز نمیکرد.
با این وجود وسوسه شد در اینستاگرام چرخکی بزند. اول استوری ها را چک کرد. کلاژی از زندگی آدمها، علی الخصوص خوشی های آبکی شان.
سپس رفت سر وقت پیج هایی که دزدکی میپایید. آنها نه جزو شخصیت های مورد علاقه اش بودند و نه معیارهایش با این محتوا همخوانی داشت. ولی همچنان پیگیرشان بود.
به یاد آورد چندین ماه پیش، در روزهای اوج اعتیادش به فضای مجازی، با تراپیست در این باره گفتگو کرده بود.
او گفت: «ما همیشه دنبال نداشته هایمان هستیم. کسی که تنهاست در این فضا، دنبال ارتباط اجتماعی میگردد. کسی که زندگیش خالی از رنگو هیجان است، دنبال تصاویر و رنگ هاست. کسی که ورزش نمیکند، خوش هیکل ها را با حسرت دنبال میکند. تو دنبال چه هستی عزیز من؟ همان را در دنیای واقعی پیدا کن و رویش متمرکز شو.»
از اینستاگرام خارج شد. در حالی که ذهنش با انبوهی از مسائل بی پایه اشغال شده بود. غلتی زد و پتو را روی سرش کشید. حس کرد خسته تر از آن است که به بیداری تن بدهد.
آخرین نظرات: