رو به باخت

میگفت: روزهایم عجیب کسل کننده اند. تنها مامن تنهاییم، اینستاگردی و خواب بی وقفه است.

گفتم: پس کجا رفت آن روزهایی که برای گرفتن پایان نامه سگ دو میزدی. گفته بودی نقشه ها داری.

گفت: دیگر هیجان سابق را ندارم. انگار فارغ التحصیلی، مهر باطلی بود بر آرزوهایم.

گفتم: جان من. زندگی در جریان است. هدفت را جاری کن، پیش از آنکه تاریخ مصرفش بگذرد. اگر دست دست کنی و امروز را حواله ی فردا، بی شک میبازی.

گفت: خوب است تو هدفی داری که برایش دست و پا میزنی.

گفتم: باور کن، از رها کردن میترسم، از کارهای نیمه تمام گذشته.

شاید تنها انگیزه ی ادامه ام، پا ندادن به همین تردید باشد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط