در این فیلم با دو شخصیت به ظاهر درونگرا طرف هستیم. زنی به اسم گیرلی و راننده ی مردی به اسم کلارک. تمام ماجرا در یک تاکسی میگذرد. گیرلی به شکل عجیبی با خودش درگیر است. کلارک که از آینه ی جلو او را میپاید و حرکاتش را زیر نظر دارد، پس از دقایقی سکوت، با حرفهای دم دستی شروع به گفتگو میکند.
هرچه جلوتر میرویم، ارتباط میان دو غریبه عمیق تر میشود. تا جایی که رازهایشان را بی هیچ اکراهی، با هم در میان میگذارند.
کلارک حقایقی را درباره ی روابط زن و مرد رو میکند. آنقدر مدبرانه که انگار از یک مکان با تمام جزییاتش حرف میزند. گیرلی با لبخند های تصنعی، بحث را پیش میبرد. گویی برای فرار از گذشته ی دردناکش، به رابطه ی غلطی پناه برده است. در واقع او دنبال پارتنری به معنای واقعی نیست. بلکه در پی آغوشی پدرانه میگردد.
کلارک، اساسا لایه های درونی گیرلی را میشکافد تا او را با تاریکی هایی که مدتهاست از چشمش پنهان مانده اند، روبرو کند.
و در دیالوگ پایانی، ترس گیرلی را که ناشی از رویارویی با حقیقت است، به تصویر میکشد.
«مغزت الان یه کم گیج شده. وحشت کرده. چون عادت نداری زیر آب نفس بکشی و بهت میگه: لقمه ی بزرگتر از دهنت برداشتی. همینه، راه خروجی نیست. تمام، ختم داستان.»
آخرین نظرات: