مردی که مدام با چترش به سرم میکوبید

داستان از این قرار است، مردی پنج سال پی در پی شخصی را مثل سایه دنبال خود میبیند. آن شخص با چتری مدام بر سرش ضربه میزند و دست بردار نیست. اوایل برایش غیر قابل تحمل مینماید و به هر ترفندی قصد دارد از شرش خلاص شود. اما به مرور به او و آن ضربات همیشگی عادت میکند. تا جایی که نگران نبودش میشود.

بخشی از داستان: 📖

«به تازگی پی بردم که دیگر نمیتوانم بدون آن ضربات زندگی کنم. بیش تر اوقات احساس نگرانی میکنم. دلشوره ی عجیبی روحم را آزار میدهد. این نگرانی از این فکر نشئت میگیرد که شاید این مرد زمانی که خیلی به او نیاز دارم، مرا ترک کند.»

برداشت های من از این داستان:

⛱️گاه آنچنان دلبسته ی افکارمان میشویم که زدودن شان از رشته های خاکستری مغز بعید به نظر میرسد. با اینکه بارها بازیچه ی ذهن فریبکار شده ایم.

⛱️راهی برای گریز از خویش نیست. هرکجا برویم، افکار و احساسات، رنج ها و خوشی ها، همراهان همیشگی اند.

⛱️ذهن نشخوارگر، در پوشش یک حمایتگر ظاهر میشود. به این واسطه هرگز رهایمان نمیکند. همانند چتری که با ضربه های ملایم و ممتد بر سر آن مرد کوبیده میشود تا او را به خوابی عمیق فرو ببرد.

دانلود داستان

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط