حیاط خلوت

 

ترسیده بود. تنش را بر زمین میکوبید. صدای سهمناک تقلاهایش را میشنیدم. وقتی چنگ بر دیوار سیمانی میکشید، تمام تنم مور مور میشد.
چند وقت پیش، به سرم زده بود، سقف این خراب شده را درست کنم. گویی این صحنه را بارها به چشم دیده ام.

حس عجیبی داشتم. چیزی مابین ترس و ترحم. دلم میخواست جوری نجاتش دهم. تصور اینکه خودش را از آن همه ارتفاع بالا میکشید و دوباره نیم خیز میشد، خوی انسانیم را برمی انگیخت. از طرفی انگار، از آزار دیدنش لذت محسوسی میبردم.

هرگز دلیل این حجم از انزجارم را به گربه ها نفهمیدم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط