مسیر نویسندگی من به زمان کودکی برمیگردد . آن زمان که کتابهای داستانی ام را سلاخی میکردم و عکسهایشان را در دفتری میچسباندم تا برای هرکدام داستانی خیالی ببافم . هرگاه احساس تنهایی میکردم ، به تخیلاتم وصل میشدم . به گونه ای که این عادت در من ریشه ای شده بود و بعدها نیز چنین چیزی را به وفور تجربه کردم . این عادت ، در نوشتن به من کمک شایانی میکرد . به گمانم یک نویسنده بدون خیال چیز زیادی برای نوشتن در چنته ندارد . همیشه که نمیشود به واقعیت چنگ زد . خاطرم هست یک کتابخانه ی قدیمی داشتیم ، در گوشه ای از انباری که کتابهایش هیچ ارتباطی به هم نداشتند و مثل وصله ی ناجور کنار هم چیده شده بودند . قطور ، کوچک ، کوتاه ، بلند . چند تایی از آنها فرهنگ لغت بودند که یک جلد سفید داشتند با نوارهای ابی رنگ و مابقی موضوعات مختلفی که برای من فاقد معنی خاصی بودند . چون اصلا چیزی از آنها نمیفهمیدم . آنچه توجهم را جلب میکرد ، کلماتی بود که ذهنم را قلقلک میداد . پس از آن وسوسه میشدم به بازی کردن با واژه ها و ساختن جمله های مختلف . هم اینک میدانم که یک نویسنده بدون خواندن مستمر ، راه به جایی نمیبرد . آن گاه که واژه ها ته میکشند ، کتابها بهترین ناجی یک نویسنده اند .
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: