مضطرب بودم. نتایج کنکور اعلام شده بود و مدام چک میکردم. آخرین باری که سایت را باز کردم، برق عجیبی در چشمانم نشست.
من قبول شده بودم، این چیزی بود که برایم اهمیت داشت. بدون در نظر گرفتن رشته و شهری که در آن پذیرفته شدم.
زمان به سرعت سپری شد. وقتی چشم باز کردم، در شهری بودم با زبان و فرهنگ متفاوت، توی دانشگاهی که هزینه هایش سر به فلک میکشید و وسط کلاسی که حرف از سنجش ترافیک، آلودگی نفس گیر هوا و در و پیکر شهر بود.
آینده با آن همه آرزوی رنگارنگ، هرگز نباید به اینجا ختم میشد. باید برمیگشتم و اظهار ندامت میکردم. چند روز توپ و تشر بود و بعد همه چیز سر جای اولش برمیگشت.
از طرفی دلم میخواست، یک بار در زندگی کاری را به سرانجام برسانم و همین انگیزه ای شد برای ماندن، هرچند به غلط.
آن دو سال طاقت فرسا گذشت. دیگر نمیخواستم ادامه دهم. حتی برای گرفتن مدرک هم رجوع نکردم چون درکی از آن نداشتم.
من رها شده بودم، از یک تصمیم اشتباه و این زودتر باید اتفاق می افتاد.
آخرین نظرات: