جلسه ی نوشتیار شروع شده بود. مثل همیشه مردد بودم. اگر آن علامت کذایی دست را میزدم، همه چیز درست میشد.
دلم میخواست در هر جلسه و کلاسی، سوالاتم را شفاهی بپرسم. من سخنور خوبی بودم، هنوز هم هستم. اما این عادت خجالت زدگی همیشه سد راهم میشود.
چند سالی است که دور از خانواده و شهرم زندگی میکنم. آنجا رسم و رسومی دارد که هرگاه کسی از آشنایان و در و همسایه فوت میکند، اگر امکان شرکت در مراسم ترحیم نباشد، لازم است با فامیل درجه یک متوفی برای عرض تسلیت تماس گرفته شود.
بیشتر وقتها با اصرار خانواده مجبور میشدم این کار مشقت بار را انجام دهم. بماند که گاهی وسط این تسلیت گفتن ها، گاف های عجیبی میدادم که تا چند روز متوالی به خود آزاری منجر میشد. با این وضعیت باید دست به دعا باشم که هرگز هیچ یک از اقوام و آشنایان عازم دیار باقی نگردد.
دیگر وقتش رسیده که کاری بکنم. نخست باید روی ترس هایم کار کنم که همیشه منبع درستی برای شروع هستند. همچنین تصمیم دارم کتاب «غلبه بر کمرویی از پل ژاگو» را بخوانم. به امید اینکه مفید واقع شود.
آخرین نظرات: