داستان درباره ی پسری نه ساله است به اسم شاتز که یک روز با تب ناشی از آنفولانزا از خواب برمی خیزد. سرمایی کاذب او را به اتاق پدرش میکشاند تا پنجره را ببندد.
پدر که از حالت های او متوجه بیماریش میشود، فورا دکتر خبر میکند. پزشک اعلام میکند که تبش 102 درجه است و نیاز به کمی کنترل دارد. پدر آسوده خاطر به شکار میرود.
شاتز که تمام روز را در رختخواب مانده است، به نقطه ای مرموزی خیره میشود. پدر تلاش میکند که با خواندن داستان، اورا از عوالم بیماری خارج کند. در حالی که او سخت به مردن فکر میکند. پدر پی میبرد که شاتز به اشتباه فاحشی افتاده است که ناشی از تفاوت درجه ی دماسنج هاست.
برداشت های من از این داستان:
مرگ چهره ی زمختی دارد که تمام متعلقات جهان را پوچ و بی ارزش میکند.
شاتز به چشمان خونبار مرگ خیره میشود تا شهامت نو رسیده اش را به رخ بکشد.
انسان هرچه بیشتر زندگی کند، حریصانه تر به پیشواز مرگ میرود.
پدر در شکار بلدرچین ها تیرش به خطا رفته است. اما همین که میفهمد در آن نزدیکی لانه کرده اند، خوشحال میشود. شاید این نمایانگر امیدی است که در پس مرگ پرسه میزند.
ما همیشه دلواپسانه منتظر مرگیم و همواره امیدواریم که امروز، روز آخر نباشد.
«داستان یک روز انتظار از ارنست همینگوی»
آخرین نظرات: