داستانی که هرگز نوشته نشد
مدتی است درگیرنوشتن داستانم اما راه به جایی نمیبرم . امروز هم نتوانستم کاری از پیش ببرم . بهتر است مدتی بیخیالش شوم . شایدبرخی
مدتی است درگیرنوشتن داستانم اما راه به جایی نمیبرم . امروز هم نتوانستم کاری از پیش ببرم . بهتر است مدتی بیخیالش شوم . شایدبرخی
دیگر نمیتوانست بخندد ، آن هم شبیه لبخندی که درقاب عکس نقش بسته بود. هرچقدر تقلا میکرد تلخ تر میشد ، انگار وصله ای بر
چه کمیابند انسان هایی که زندگی را به معنای واقعی میشناسند . یکی از این انسان های زمانه ی ما اردشیر رستمی است که این
امروز به این فکر میکردم که چرا بچه های اول خانواده نگرانی هایشان انتهایی ندارد . گاهی با خودم میگویم چرا خواهر ته تغاریم بیشتر
امروز اولین جلسه از کارگاه تمرین نوشتن برگزار شد . نوشتن طنز برای اولین بار ، گفتگو کردن با شخصیت داستانم و چنگ زدن به
وای بر روزهایی که چیزی برای نوشتن نداری و مدام از ننوشتن مینویسی. یا که ته مانده های ذهنت را زیر و رو میکنی تا
امروز به نکته ی مهمی درمورد خودم رسیدم. اینکه بر خلاف چیزی که تصور میکردم، اصلا آدم صبوری نیستم. یا دست کم درموقعیت هایی که
همه ی کارهایم مانده بود، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. نیلا مثل همیشه شیطنت میکرد. صدای تلویزیون و آن برنامه کودک تکراری
وصله خورده ام ، گشاد باشم یا تنگ فرقی نمیکند ، زانکه دیگر به پایت نمایی ندارم . آنقدر سرم به سنگ خورده است که
مقدمه : با سری که آتش گرفته به این طرف و آن طرف میدوید و کسی این شعله ها را نمیبیند . این توصیف مت