آنچه از افسردگی میدانم

مقدمه :

با سری که آتش گرفته به این طرف و آن طرف میدوید و کسی این شعله ها را نمیبیند . این توصیف مت هیگ از افسردگی است . کسی که با تمام وجود این درد را لمس کرده بود و در کتاب معروفش (دلایلی برای زنده ماندن) از تجربه ی خود دراین زمینه میگوید.

اگر از کسی سوال کنند که افسردگی چیست ؟ حتی اگر دانشی در اینباره  نداشته باشد حتمن تعریف دست و پا شکسته ای از آن در آستین دارد . اما عاملی که در میان تعاریف مختلف تمایز ایجاد میکند ، بی شک چیزی نیست جز تجربه های شخصی .

تجربه ی من از افسردگی : 

سالها افسردگی را تجربه کرده ام اما نه به شکل معمولش که خیلی ها فکرمیکنند افسردگی یعنی یک تراژدی روزانه ، یک اتاق تاریک و خیره شدن به در و دیوار، یا گریه های گاه و بیگاه  و اندوه جاری درلحظه . البته که تجربه ی این احساسات ، گاهی اجتناب ناپذیراست .

عدم لذت : به راستی چه اتفاقی می افتد که به یکباره جهان رنگ میبازد؟؟؟

لذت بردن رابطه ی مستقیمی با آگاهانه زندگی کردن دارد . این یعنی زیستن با تمام حواس پنجگانه .

من از هیچ چیز مثل سابق لذت نمیبردم . در واقع همه چیز برایم کمرنگ شده بود .

علاقه مندی های گذشته ، اکنون برایم تکراری و کسل کننده به نظر می رسید . زندگی مشترکم نیز دچار چالش شده بود .

نه میتوانستم درد را متوقف کنم و نه از آن حرف بزنم.

جعبه ی شیرینی : شیرینی های خامه ای همیشه برایم وسوسه انگیزند.

یک روز که داشتم کتاب “حق نوشتن” از جولیا کامرون را میخواندم و همزمان بیسکویت ها را در استکان چای له میکردم (به عادت بچگی) ، به نکته ای با عنوان صد لذت رسیدم . این مثل جرقه ای بود درذهنم که شروع کنم به جمع آوری لذت های کوچک ، که در کمال تعجب یکی از آن ها همین بیسکویت های له شده در چای بود .

دفترچه ای که در آن لذت هایم را ثبت میکنم ، مثل جعبه ایست از شیرینی های خامه ای که هر وقت به آن نگاه میکنم ، ناخودگاه حس هیجان به من میدهد. به همین دلیل اسمش را گذاشته ام جعبه ی شیرینی 

احساس عدم لذت در افسردگی گاه ابعاد پیچیده تری دارد اما این ایده میتواند مثل یک مسکن قوی عمل کند .

 

ولع گذشته:

خاطرات بخش جدایی ناپذیر زندگی انسان هستند . خاطرات خوب حسرت می آفرینند و خاطرات بد اندوه . اما درافسردگی تمایل عجیبی به بازگشت گذشته وجود دارد و مرور خاطرات به شکل معمول اتفاق نمیفتد ، به  طوری که درذهن ، یادآوری یک خاطره زنده تر از واقعیت می نماید . حداقل این چیزیست که من تجربه کرده ام .

انگار احساسات و باورهایم در زمان اشتباهی گیر افتاده اند . چندین سال پیش تعدادی از نزدیکانم به دلایلی مهاجرت کردند ، حس خیلی بدی داشتم ، چیزی عمیقتر از دل تنگی ، انگار قسمتی از گذشته ام در حال فروپاشی بود . قسمتی که درآن آدمها همیشه در جای یکسانی بودند با اهداف محدود و از منطقه ی امنشان فراتر نمی رفتند .

همیشه فکر میکردم که این احساس فقط در مورد خودم وجود دارد اما گذشته ی من متشکل شده بود از آدمها ، مکان ها و چیزهایی که نبود هرکدامشان یک فقدان محسوب می شد .

آن روزها زندگی خودم دستخوش تغییر و چالش های بسیاری شده بود . اما تمایل به گذشته همیشه در وجودم جریان داشت . ذهنم بیمار شده بود و در گرداب افسردگی دست و پا میزدم .

 به گفته ی دکتر بک { افسردگی ناشی از انحراف ذهن از موازین عقلی و افتادن در دام افکارغیرمنطقی است } .

این افکار هنوز وجود دارند ، گاهی کنار می ایستم ونادیده شان میگیرم تا به تدریج از لایه های ذهنم عبور کنند و گاه آن چنان در خاطره ای غرق میشوم که تمام جزییاتش برایم محسوس میشود ، 

ادامه دارد …

 

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. من بزرگترین افسردگی زندگیم رو با نوشتن، درمان کردم؛ بدون یک قرص یا دارو .. چیزی شبیه معجزه شد. شاید روزی اون کتاب منتشر بشه؛ البته از زبان نویسنده ای دیگر …
    بنویسید و مطمئن باشید آخر نوشتن، رستگاری هست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط