روز مردگی

همه ی کارهایم مانده بود، دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. نیلا مثل همیشه شیطنت میکرد.

صدای تلویزیون و آن برنامه کودک تکراری هم که جای خود داشت. روی مبل میخکوب شده بودم و به مسئولیت های روزانه ام فکر میکردم. به اینکه من به وسواسی ترین شکل ممکن خانه داری میکردم و با حساسیت خاصی بچه داری.

کم آورده بودم و این چیزی را عوض نمیکرد. شاید بعضی ها دراین مورد گارد بگیرند و بگویند: مادربودن یعنی همین.

ولی از نظر من هر آدمی یک ظرفیتی دارد و باکسانی که دائم ادای قوی بودن را درمیاورند هرگز موافق نیستم. به اصطلاح آب مان  در یک جوب نمی رود.

قوی بودن بد نیست اما نه زمانی که از پا افتاده باشی و از ترس قضاوت شدن لنگان راه بروی.

شجاعت یعنی پذیرش اینکه ما انسان ها با هر میزان از قدرت یک جایی کم میاوریم، دلمان میخواهد کنار بکشیم و برای مدت کوتاهی از مسئولیتهایمان فاصله بگیریم.

از روزمرگی هایی که شاید شکل روز مردگی به خود گرفته اند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط