بیراهه

امروز از دنده ی چپ بلند شدم. شاید بدبینانه باشد اگر بگویم روز خوبی نداشتم.
روزها لزوما بد نیستن، این ما هستیم که با فکر و عمل اشتباه، روزمان را به تباهی میکشیم.
فکر گاهی سازنده است و نجات بخش. گاهی مخرب و ترسناک. مثل امروز که یکسره فکر کردم به مسائل بیهوده ای که پشیزی نمی ارزند.
چند روز پیش با یکی از دوستان نویسنده ام که دستی در نوشتن داستان دارد، مشورت کردم. درباره ی اینکه چرا داستانم مدام به بن بست میخورد. با راهنماییش واقعا روشنم کرد. خیلی بیشتر از کتابهای آموزشی که خوانده بودم.
او گفت: روی شخصیت پردازی خیلی تمرکز کن، حتی اگر لازم بود ماه ها برایش وقت بزار. گذشته اش را کند و کاو کن. با او حرف بزن، راه برو، طرز لباس پوشیدنش را ببین و بفهم هر آنچه را در سرش میگذرد.
این نکته را هرگز رعایت نکرده بودم. من او را بدون هیچ شناخت عمیقی، ناخواسته پرتاب کردم وسط یک داستان بی سر و ته.
گاه اشتباهی کوچک، تمام مسیر را به بیراهه میکشد.
البته در این راستا استاد هم به من توصیه کرده بود که داستان های زیادی بخوانم.
قصد دارم که مطالعه ی داستان ها و رمان های خوب را شروع کنم.
در حال حاضر گاو خونی را میخوانم که عمیقا دوستش دارم و مشتاقم برای خواندن ادامه اش.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط