صمیمیت ممنوع

هم صحبت خوبی بود. میشد ساعتها با او حرف زد. لبخند ملموسی، روی گونه هایش سوار شده بود. 
من فقط گوش میکردم. لبهایم را به هم دوخته بودم، که مبادا حرفی رد و بدل شود. سرانجام، با اولین اتوبوسی که در ایستگاه توقف کرد. همه چیز خاتمه یافت.

فلسفه نمیبافم. بی پرده بگویم. از صمیمیت میترسم. از نزدیکی زیاد به آدمها، واهمه دارم. مدتیست به این فکر میکنم. که چقدر دایره ی آدمهایی که اطرافم هستند، محدودتر شده است. باید از این مسئله خوشحال باشم یا ناراحت؟ هیچ نمیدانم. شاید لازم است، اولویت هایم را مرور کنم. امنیت یا صمیمیت؟
تراپیست درونم میگوید:چرا امنیت را نقطه ی مقابل صمیمیت تلقی میکنی؟ حس میکنی، ارتباط با آدمها امنیتت را خدشه دار میکند؟ این نیاز به بررسی دارد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط