صمیمیت ممنوع
هم صحبت خوبی بود. میشد ساعتها با او حرف زد. لبخند ملموسی، روی گونه هایش سوار شده بود. من فقط گوش میکردم. لبهایم را به
هم صحبت خوبی بود. میشد ساعتها با او حرف زد. لبخند ملموسی، روی گونه هایش سوار شده بود. من فقط گوش میکردم. لبهایم را به
گاهی سرد میشوم. حس میکنم واژه ها با من چپ افتاده اند. مدتی فاصله میگیرم. ناگهان درد شروع میشود. همان درد بی درمان معروف، که
شادمانم. از شادی شیئه میکشم. شور عشق را در شبدرها میبینم. شانه ای میکشم بر موهای شلخته ی شب. با خودم شرط میبندم، شاد شوم
چشمانش نیمه باز بود. وسوسه ی خواب از سرش نمی پرید. با هر زحمتی بود بلند شد. میخواست هر جوری که شده، روزش را زودتر
از خستگی مینویسم. خستگی از من میبارد. خستگی گاه شعری میشود که مصرع هایش، لنگان واژه ها را به دنبال خود میکشند. تراپیست درونم میگوید:
امروز دیرتر از همیشه بیدار شدم. گاهی این عادت دیر بیدار شدن، تمام روزم را تحت تاثیر قرار میدهد. و مجبور میشوم باحجم زیادی از
متعهد شده ای که هر روز چیزی منتشر کنی. سوژه ی جالبی به ذهنت نمی رسد. ناگزیر به روزمرگی هایت چنگ میندازی. اما امروز، معمولی
امروز موضوعی ذهنم را درگیر کرده است. اینکه چگونه میتوانم ساعات روز را طوری تنظیم کنم، که زمان خالی برای یک سری کار مفید داشته
تراپیست درونم میگوید: از هیچ کس توقع نداشته باش. توقع رنج می آورد. توقع چرک میشود، روی افکارت. اینکه انتظار داشته باشی، کسی از تو
سومین جلسه از کارگاه تمرین نوشتن برگزار شد. و چه حس نابیست، بی وقفه نوشتن. از تمرین های جذاب امروز، نوشتن نامه ای شاعرانه بود.