از آموختن
گاه برای آموختن، به هر دری میزنیم. در کلاسها و دوره های مختلف شرکت میکنیم. بلکه از آموخته های دیگران، چیزی عایدمان شود. سوال این
گاه برای آموختن، به هر دری میزنیم. در کلاسها و دوره های مختلف شرکت میکنیم. بلکه از آموخته های دیگران، چیزی عایدمان شود. سوال این
حواست هست؟ هفده سال ناقابل گذشت. امروز فراغتی شد تا برایت بنویسم. نمیدانم از کجا شروع کنم. از مشغله های همیشگی، که گریبان گیرم شده
آدم موفقی بود، همیشه به او غبطه میخوردم. دیگران تحسینش میکردند. و مدام از موفقیت هایش حرف میزدند. برایم عجیب بود. که او از این
در بچگی مدام میگفتند: بی دست و پایی. تصور یک کودک از بی دست و پا بودن چه میتواند باشد، جز اینکه هر روز که
وسط کارهای معمول روزانه که ساعتها وقتم را میگیرند، از خودم میپرسم. چرا برای کاری که دوست دارم، کمترین زمان ممکن را اختصاص میدهم؟ آیا
ایدولاندو در بخش هایی از کتاب یافتن معنا در دنیایی ناقص، میگوید: بعضی از مردم تصور میکنند که زندگیشان به اندازه ی کافی معنادار نیست.
لازم است گاهی، رها باشم. فارغ از عقلانیت، منطق، و هر چهارچوبی که این رهایی را نقض میکند. لازم است گاهی، دیوانه وار زندگی کنم.
بادبادکش را هوا کرد و گفت: خوشبختی، چیزهای به ظاهر کوچک است. گفتم: خوشبختی، هرگز دم دستی نیست. بعید به نظر میرسد. گفت: چیزهای نزدیک،
این روزها، سرم سخت، گرم نوشتن است. بیش از حد معمول درگیر شده ام. اقرار میکنم، به دام افراط افتاده ام. و شاید این افراط،
تابستان بود. و فضای دفتر خفقان آور. البته غیر از باد کولری که فقط یک سمت را خنک میکرد. مثل همیشه، کارهای انجام شده را